هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

شکار لحظاتی که دخملی چشماش بازه

بلاخره موفق شدیم از دخملی با چشم باز عکس بندازیم ،اخه خانوم خانوما معمولا این افتخارو نمیده و وقتی هم این کارو میکنه که گرسنشه و گریه میکنه البته اینجا خانومی کرد و گریه نکرد ، کلی هم برامون بازی کرد و ژستای خوشگل گرفت          راستی تیپ دخترونه هیوا خانوم چطوره؟   ...
8 تير 1392

اولین گردش خانوم خانوما

دختر خانوم 18 روزه ی ما اولین گردش خودش رو آخرین روز بهار تجربه کرد، به همراه مامان جون و باباجون و خاله نکی همگی رفتیم ییلاق ماسال،  چقد هوا خوب و عالی بود جای همه خالی هیوا جون هم از اونجایی که هوای خنک رو خیلی دوست داره از اول تا آخرش تخت خوابید، اما عوضش شب که منو بابایی اینجوری بودیم   تا صبح بیدار نگهمون داشت ، البته اشکال نداره مامان جون  اینم عکسای گردش هیوا جیگر         ...
3 تير 1392

منو هیوا جون

سلام به عزیز دل مامان  خوشگل خانومم اگه بدونی چقده حرف تو دلمه مامانی تا برات بگم، اما وقتی میام برات بنویسم نمیدونم چطور بگم و همشون یادم میره 16 روزه که پیش مایی   و چقد برامون لذت بخشه بودنت... عاشق وقتی ام که نگام میکنی، تا آسمونا میرم از ذوق حضورت هیوای من   چند تا عکس از فیگورای هیوا جونم      اینم مدل خوابیدن دخملی       ...
29 خرداد 1392

عشقم 10 روزه شده

سلام به روی ماه هیوا جون مامان و بابا  که امروز 10 روزه شده عکس امروز خانوم خانوما که بعد حموم و شیر خوردنش راحت لالا کرده ( چون دخملم از فلش دوربین میترسه عکسش یه مقداری تیره ست )     عزیز دلم این چند روزه خوشت اومده از دنیای آدم بزرگا؟ مامان فدات بشه اصلا باورم نمیشه اومدی بغلم ، هنوز توی بهتم دو سه روز اول خیلی سخت بود تا با شرایط همدیگه کنار بیایم مامان جون اما حالا دیگه خداروشکر همه چی خوبه ، فقط یه مقدار نگران زردیت هستم ، آقای دکترت گفتن که طبیعیه تا این مقدار زردی ،البته  اونم خدارو شکر الان بهتره راستی بند نافت هم روز هفتم افتاد اینم عکسش بازم میام برات مینوسم عزیز مامان ...
23 خرداد 1392

عسل مامان و بابا خوش اومدی به زندگیمون

هیوا جونم وقتی داشتم برات پست قبلی رو میزاشتم فکر میکردم یه هفته مونده تا بیای پیشمون، اما عشقم طاقت نداشت و 24 ساعت بعدش اومد بغلمون خدارو هزاران بار شکر که دخترمون رو صحیح و سالم بهم رسوند   اولین عکسی که بابا جون وقتی از دخملی از اتاق عمل اومد بیرون ازش انداخت     اومدن عسلی خیلی اتفاقی شد، برای چکاپ هفتگی که رفتیم مطب خانوم دکتر گفتن ضربان قلب دخمل نامنظمه و همین الان باید خودتونو برسونین بیمارستان ما هم کلی نگران شدیم و با کلی استرس برگشتیم خونه ساک هیوا جون رو برداشتیم و رفتیم سمت بیمارستان، فقط هم به مامان جون و باباجون خبر دادیم که خودشونو برسونن دیگه بعدش اینقد همه چی سریع اتفاق افتاد که متوجه ن...
17 خرداد 1392

شمارش معکوس

سلام به روی ماه دختر خوشگلم عزیز دلم شمارش معکوس برای دیدنت شروع شده ها ،  ازونجایی که آخرشم سر حرف و موقعیت خودت باقی موندی مجبوریم که سزارین بشیم و خانوم دکتر برای یه هفته دیگه بهمون وقت زایمان دادن، البته اگه موردی پیش نیاد حداکثر 7 روز دیگه هیوای نازمون میاد بغل مامان و باباش که حسابی چشم انتظارشن مامانی حسابی خودتو آماده کن که سرحال و قبراق بیای به دنیای ما و همه ی زندگیمون بشی دوستت داریممممممممممم ...
12 خرداد 1392

پدرم روزت مبارک ...

در تو که بازوانت خسته از کار روزمره بود و با آن بازوهای دردناک مرا در آغوش می گرفتی غم هایم را می شستی تو برای من اسطوره مقاومت، شجاعت و ایثاری تو پشتوانه محکم زندگیم هستی بودنت برایم امید است و تنها با فکر به تو زندگی را درنوردیدم و اینگونه تو مرد تاریخ ساز من شدی دوستت دارم پدر ای اسطوره خوبی و سخاوت ...
3 خرداد 1392

عکس مامان و عشقش

سلام قند عسل، خوبی فدات بشم؟ مامانی دیگه داریم به لحظه دیدار نزدیک میشیما،  خودتو آماده کردی دیگه بیای پیشمون؟ داریم لحظه شماری میکنیم واسه اومدن و دیدن روی ماهت جیگر طلا این عکس جدیدمونه   دیدی چه بزرگ و خانوم شدی؟ بگو هزار ماشالله  سونوی دیروز هم گفتش که الان حدود 2600 وزنته و اینکه هنوزم دخمل بلا بریچ موندی تو دلم ، اینجوری کارمون سخت میشه ها مامان، خیلی هم دیگه فرصت نداریم، عزیز دلم خواهش میکنم همکاری کن باهامون   راستی هفته پیش رفته بودیم خونه عمه مریم تولد مهتا گلی، متوجه شدی؟ خیلی وول میخوردی، فکر کنم میخواستی با بقیه بچه ها بازی کنی مامان، آره وروجکم؟   ...
24 ارديبهشت 1392

صحبتای مامان و دخملی 2

جیگر مامان خیلی وقته برات چیزی ننوشتم، نه از روی تنبلی واسه اینکه نمیدونستم این همه حرف که تو دلمه رو چطور بگم قند عسل دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون، حدود 4 تا 6 هفته مونده تا جمعمون کامل بشه با اومدن هیوای خوشگلمون، منو بابایی  دیگه دل تو دلمون نیس تا زودتر جیگرگوشمونو ببینیم حسابی واسه خودت توی دلم شیطونی میکنی و هی اینور اونور قلمبه میشی، چند روزیه توپ بستکبال مامان صدات میکنم ، آخه گلکم شکمم مثل توپ بستکبال گرد شده با اینکه هم کاملا معلومه که دخملی داره بزرگ میشه اما نمیدونم چرا وزنم ثابت مونده ، البته دخترم حالش خوب باشه چیز دیگه ای برام مهم نیست هیوا جونم مامان دوست داره دختر گلش مثل یه قهرمان و طبیعی دنیا بیاد، کمک...
16 ارديبهشت 1392

روزت مبارک مادرم

به دنیا آمدم تنها، با ترس و گریان که در آن لحظه تو مرا در آغوش گرفتی .... تنهایی، ترس و غصه همه برایم در آغوشت بی معنی شد. در ناتوانی و ضعف تمام بودم که به من جان دادی و عصاره وجودت را به من اهدا کردی .... به هر بهانه به من گفتی "عاشقم هستی" ولی من اینقدر درگیر بزرگ شدنم بودم که یادم رفت محبتت را پاسخ دهم و اما تو بی دریغ به من عشق ورزیدی .... من رشد کردم و بزرگ شدم به حدی که می خواهم موجود دیگری را به این دنیا بیاورم و جای تو را بگیرم ... اما نه ... تو یکی بودی و هستی تو "مادر" من هستی و بی نظیری.... روزت مبارک ای فرشته مهربان که تنها در این روز یادم می افتد چقدر عاشقتم و بودنت چقدر به زندگیم ارزش می دهد....     ...
11 ارديبهشت 1392