هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

اوقاتی با دخترم

عسل مامان حسابی داره روز به روزشیطون تر و خوردنی تر میشه قلبونش برم من یه وقتایی اینقده میچلونمش که میگم وای نکنه دردش بیاد دخترم  عزیز دلم خیلی ماهه فقط غروب که میشه یه خورده سر شیر خوردن و خوابیدنش اذیت میکنه اما اشکال نداره خوشگلکم ،مامان همه رو به جون میخره  یه چیز جالبم بگم سر دارو خوردن هیوا خانوم، نمیدونم چرا دخترم وقتی قطره چکون رو میزارم دهنش تا داروشو بهش بدم فکر میکنه چه خوراکیه خوشمزه ایه و یهو همشو هورتی میکشه ، یکی دوباری هم پریده گلوش و کلی اذیتش کرده اما  هر کاری هم میکنم اینجوری نشه باز اینکارو میکنه  امروزم میخوام چند تا از عکساشو که خیلی دوست دارم براش بزارم اینجا بمونه   گلکم بعد از ...
10 شهريور 1392

80 روز با دخمل گلمون

80 روز گذشت؟ چه زود و باور نکردنی  چه لحظات شیرینی رو این مدت گذروندیم ،دخترم روز به روز داری شیرین تر میشی و بیشتر دلبری میکنی گلکم  الان دیگه کاملا بازیگوشی میکنی و وقتی هم که باهات بازی میکنیم اقو اقو میکنی و میخوای باهامون صحبت کنی فدات بشم،  ، خودتم هر وقت بیدار میشی واسه خودت اینور و اونور نگاه و سرو صدا میکنی، انگار ذوق داری از دیدن دوروبرت یه عکسی هم ازت روی در یخچال گذاشتیم، هر وقت که بابایی اونو بهت نشون میده و میگه دخترم این کیه؟ هیوا جونیه؟ از ذوق میخوای بال دربیاری، تازشم عکس و مامان و بابا رو هم میشناسی و وقتی میبینی میخندی، این کارا رو که میکنی دیگه میخوام رسما درسته قورتت بدم   هیوا کنار دوست...
31 مرداد 1392

گردش با هیوا جون

دعزیز دلم دیروز با مامان جون اینا رفته بودیم گردش، اولش همش خواب بودی و اصلا اذیت نکردی و دختر خوبی بودی، اما وقتی که هوا تاریک شد و میخواستیم برگردیم خونه طبق معمول هر شب گریه هات شروع شد اما اشکالی نداره عوضش خیلی خوش گذشت بهمون، اولش رفته بودیم جواهر ده ، هوا خنک و خوب بود کاش ابری و مه گرفته هم میبود که دیگه حسابی حضشو میبردیم   این عکس کنار یه آبشار توی مسیر جواهرده هستش   بعدشم رفتیم تله کابین و بام رامسر، وای تله کابین خیلی هیجان داشت و منظره ش هم خیلی قشنگ بود هیوا جونم که از کابین داره منظره بیرون رو نگاه میکنه مامان فداش بشه   عکسایی که بام رامسر ازش انداختیم تو آغوش بابایی    &nb...
23 مرداد 1392

دو ماهگی ِ دختر ماهم

عزیز دل مامان دو ماهگیت مبارک فدات بشم  نفس مامان چون واکسن دوماهگی داشتی و ما نمیدونستیم بعدش چی در انتظارمونه شب قبلش برات کیک گرفتیم تا باهاش عکس یادگاری داشته باشی     دخترم انشالله سالهای سال سلامت باشی   اما بگم از واکسنت، خیلی اروم رو تخت خوابیده بودی و قطره فلج اطفال رو هم راحت خوردی، بعدش خانوم بهداشت گفت پاهات رو محکم نگه دارم تا نتونی تکونش بدی و همزمان هم صدات کنم تا بدونی که کنارت هستم و نترسی ، وای وقتی که آمپول رو به رونت زد اول جا خوردی و بعدش یه گریه وحشتناک ، الهی بمیرم برات مامانی که خیلی دردت اومد، جای واکسنو روی پات محکم نگه داشتم تا خونش بند بیاد و بابایی هم اومد کنارت ،  با نا...
17 مرداد 1392

پدر مهربون تولدت مبارک

هیوا جونم گل گلابم دیروز تولد بابایی بودا دختر گلم، تبریک گفتی بهش مامانی؟ بابا جون مهربون انشالله سالهای سال سلامت باشی اینا هم از طرف هیوا جون   واسه بابایی کیک تولد پختم، خیلی خوشمزه شد اما بین خودمون بمونه ها مامانی شکلاتی که میخواستم باهاش کیک رو تزیین کنم خراب شد به خاطر همین ظاهرش بهتر از این نشد      عکس بابایی و هیوا خانوم شب تولد   آخه عشقمو ببینین چجوری ژست گرفته ، مامانی میخوام بخورمت وقتی اینجوری نگاه میکنی امروز هم که هوا خیلی خوب بود با هیوا جونمون رفتیم پارک هواخوری ، البته خانوم خانوما طبق معمول همیشه ی گردش همینجوری خوابید تا برگردیم خونه     هیوایی با ...
4 مرداد 1392

فراموش نشدنی ترین روز زندگیِ ما

  انتظار اومدن هیوا چه انتظار شیرینی بود، دلم برای اون روزا تنگ شده، روزایی که دخترم فقط برای خودم بود... بارداری ِ خیلی سختی نبود، یا شایدم چون حواس خودم و مخصوصا همسری خیلی جمع بود و خیلی مراعات همه چی رو داشتم خداروشکر به سلامتی گذشت ...   بقیه در ادامه مطلب ... ...  البته هفته نوزدهم به خاطر وجود داشتن احتمال زایمان زودرس با توجه به شرایطم یه عمل کوچولو شدم تا مجبور به استراحت مطلق نباشم. همیشه و همیشه دوست داشتم وقتی بچه دار میشم طبیعی زایمان کنم، خیلی هم مصر بودم روش خیلی، هر کسی هم میگفت سخته و خیلی درد داره میگفتم میدونم چقده سخته و بازم میخواستم این اتفاق بیفته، همش هم توی سایتای مختلف خاطرات زایمان طبیعی ر...
24 تير 1392

هیوا و مامان از ابتدا تا کنون

خوشگل مامان روال عکسای هر ماه رو یادته عزیزم؟ حالا این روال کامل شده و بابایی همه عکسا رو کنار هم برامون درست کرده تا روند بزرگ شدن فندقمون قشنگ معلوم باشه     امروزم هیوا جون رو حموم روز چهل بردیم،  باورم نمیشه 40 روز شد از اومدن هیوام،  خدایا شکرت بابت هدیه ی زیبایی که بهمون دادی، هزاران بار شکر ...      ...
22 تير 1392

جشن یک ماهگی دختر گلمون

هیوا ی من  یک ماهه که اومدی به زندگیمون رنگ دیگه ای دادی   ، انشالله که همیشه در پناه خدا سالم و موفق و شاد باشی     دیشب به مناسب یک ماهگیه خانوم خانوما یه مهمونیِ کوچولو داشتیم با حضور دخترای گل موسسه شایگان ثابت که بهمون افتخار دادن و تشریف آوردن، اما متاسفانه اجازه نداشتن که با هیوا جون عکس یادگاری بندازن ، البته اشکالی نداره حضورشون یه دنیا خوشحالمون کرد و همین کافیه   عکس عسل مامان شب مهمونی هدیه ی دخملی     عکس سه نفره ما و نگاه دوست داشتنی ِ  هیوا جون       *** پ . ن . دیروز صبح دختر گلم رو برای کنترل قد و وزن بردیم مرکز بهداشت، &n...
14 تير 1392

اولین سفر عسل مامان

دختر ناز مامان اولین سفرش رو رفت ، رفتیم تهران خونه مادر جون و عمه مریم، کلی هم خوش گذشت بهمون،  مهتا گلی خیلی دوست داشت با هیوا بازی کنه،  وقتی هم که داشتیم برمیگشتیم میگفت منم با هیوا جون میام عکس هیوای مامان و دختر عمه جونش مهتا گلی    هیوا جونم چند شبه که بیدار میمونه و گریه میکنه ، منم بلاخره باور کردم که دخترم دلدرد داره ،  الهی مامان فدای گلکش بشه که برای گریه هاش نمیتونه کاری کنه، کاش مامان دلدرد داشته باشه اما دخملیش هیچیش نباشه، دیشب بس که هیوا جونم شدید گریه میکرد کم مونده بود منم پا به پاش گریه کنم ، خدا کنه زودتر دلدردای گل دخترم خوب بشه  ...
12 تير 1392