عسل مامان و بابا خوش اومدی به زندگیمون
هیوا جونم وقتی داشتم برات پست قبلی رو میزاشتم فکر میکردم یه هفته مونده تا بیای پیشمون، اما عشقم طاقت نداشت و 24 ساعت بعدش اومد بغلمون
خدارو هزاران بار شکر که دخترمون رو صحیح و سالم بهم رسوند
اولین عکسی که بابا جون وقتی از دخملی از اتاق عمل اومد بیرون ازش انداخت
اومدن عسلی خیلی اتفاقی شد، برای چکاپ هفتگی که رفتیم مطب خانوم دکتر گفتن ضربان قلب دخمل نامنظمه و همین الان باید خودتونو برسونین بیمارستان
ما هم کلی نگران شدیم و با کلی استرس برگشتیم خونه ساک هیوا جون رو برداشتیم و رفتیم سمت بیمارستان، فقط هم به مامان جون و باباجون خبر دادیم که خودشونو برسونن
دیگه بعدش اینقد همه چی سریع اتفاق افتاد که متوجه نشدیم چطور شد، رفتیم بیمارستان سریع آماده م کردن برای اتاق عمل و خانوم دکتر هم خودشو رسوند ، چند دقیقه بعد هم هیوا جون قدموشو گذاشت رو چشمای ما
اینجوری شد که هیوا خانوم ما ، فرشته ی آسمونیمون روز 13 خرداد 1392 ساعت 9 شب به دنیا اومد
اینم فردا شبش که دختری آماده شده بره سمت خونه
این عکس هم وقتی عزیز دلمون خونه ست و چند روزی مهمون مامان جون و بابا جون