هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

فراموش نشدنی ترین روز زندگیِ ما

1392/4/24 19:56
نویسنده : مامان زهرا
3,954 بازدید
اشتراک گذاری

 

انتظار اومدن هیوا چه انتظار شیرینی بود، دلم برای اون روزا تنگ شده، روزایی که دخترم فقط برای خودم بود...

بارداری ِ خیلی سختی نبود، یا شایدم چون حواس خودم و مخصوصا همسری خیلی جمع بود و خیلی مراعات همه چی رو داشتم خداروشکر به سلامتی گذشت ...

 

بقیه در ادامه مطلب ...

...  البته هفته نوزدهم به خاطر وجود داشتن احتمال زایمان زودرس با توجه به شرایطم یه عمل کوچولو شدم تا مجبور به استراحت مطلق نباشم.

همیشه و همیشه دوست داشتم وقتی بچه دار میشم طبیعی زایمان کنم، خیلی هم مصر بودم روش خیلی، هر کسی هم میگفت سخته و خیلی درد داره میگفتم میدونم چقده سخته و بازم میخواستم این اتفاق بیفته، همش هم توی سایتای مختلف خاطرات زایمان طبیعی رو میخوندم و از احساسشون لذت میبردم و میخواستم منم تجربه ش کنم، اما خاطره زایمانای سزارین رو رد میکردم و نمیخوندم، آخه همه شبیه همه بودن تقریبا، غیر ار موارد اوراژانسی همه شون میدونستن که قراره کی زایمان کنن و خیلی شیک و ترگل ورگل میرفتن بیمارستان، تزم این بود که زایمان که نباید زمان مشخصی داشته باشه که آدم از قبل خبر داشته باشه، باید زمانی که باید خودش اتفاق بیفته

وقتی هم به دکترم گفتم که چه تصمیمی دارم و اونم گفت حرفی نداره ، اما معمولا مریضا وقتی بیمارستان خصوصی میرن و قراره دکتر خودشون بیاد بالا سرشون تا دردشون شروع میشه سریع میگن که پشیمون شدیم و میخوایم زودتر راحت بشیم،   منم  گفتم نهههههههههه من حتما میخوام طبیعی باشه و حتما دووم میارم قول میدم لبخند

از ماه پنجم هر سری میرفتم سونو دخترم بریچ بود، دکترم هم میدید و میخندید میگفت میخوای طبیعی زایمان کنی ، آره؟ اول بزار دخترت بچرخه بعد اینو بگو

خدای من چقده راز و نیاز میکردم واسه جور شدن شرایطش، اواخر هر روز کلی پیاده روی هم میرفتم که هم باعث حرکت کردن هیوا بشه هم برای زایمانم خوب باشه ، اما خانوم خانومای ما قصد همکاری نداشت،  شنیده بودم قدیما ماماها وقتی میدیدن بچه ای وضیعیت مناسبی نداره از روی شکم میچرخوننش ، منم دنبال همچین کسی میگشتم که اینکارو برام انجام بده، خداروشکر که فهمیدم چقد ریسکش بالاست و از خر شیطون پائین اومدم .

خانوم دکتر هم تا هفته سی و هفت صبر کرد، بعدش که دیگه دید وضعیت تغییری نکرده گفت دیگه نمیشه منتظر بود و باید سزارین بشی،  کی میتونه تصور کنه حال منو توی اون لحظه؟ سزارین همیشه برای من آخرین راه بود برای وقتی که خدای نکرده مشکلی بخواد وجود داشته باشه، گفتم که حتی اگه قرار به سزارین باشه میخوام منتظر بمونم درد زایمانم شروع بشه تا جایی که ممکنه هیوا جونم وقت داشت حرکتی به خودش بده، که دکتر قبول نکرد و گفت به خاطر بریچ بودنش ریسکش خیلی بالاست و مسئولیتش رو قبول نمیکنه، ناچاراً ما هم قبول کردیم.

برای تاریخش اول گفتش که 12 خرداد باشه واسه منی که تاریخ طبیعیم برای 28 خرداد میشد و گفتم نههههههههه خیلی زوده نمیخوام اینقد زود بیاد بیرون، حقشه تا جایی که میتونه توی شکمم باشه، وقتی هم دید که زیر بار نمیرم تاریخ رو برای 19 م گذاشت اما یه وقت ویزیت هم برای 13م بهم داد برای چکاپ که دیگه هر هفته شده بود، نامه بیمارستان رو هم بهم داد که هر وقت تونستم برم کاراشو انجام بدم ( بیمارستان هم داستان جالبی شده بود برای خودش )

خواهرم هفته قبلش که برای فرجه ی امتحاناتش اومده بود خونه وقتی داشت برمیگشت میگفت نبینم وقتی برگشتم بچه به بغل باشیا، باید منتظر بمونی تا برگردم و وقت به دنیا اومدن هیوا منم بیمارستان باشم اونم امتحاناش 20م تموم میشد و قرار بود فرداش بیاد خونه.

روز دوازدهم فرصت شدکه با همسری بریم بیمارستان تشکیل پرونده بدیم تا همه چی آماده باشه، چون دکترم گفته بود احتمال این هست که زایمانم بیاره جلوتر و ازونجایی که چند روز تعطیل بود خواستیم کارامون رو انجام داده باشیم، بعدشم رفتیم خرید و خوراکی های که لیست کرده بودم برای قبل زایمان ، زمان بستری بودن و وقتی هم میرفتم خونه لازمم بود و خریدیم.

شد روز دوشنبه و 13 خرداد ، مثلا میخواستم آینده نگری کنم و برای اینکه تروتمیز برم بیمارستان برای پنجشنبه که 16م بود وقت آرایشگاه گرفتم ، همسری چند روزی بود که هی میگفت حواست باشه ها من میدونم تو آخر همینجوری سر از بیمارستان در میاری، میگفتم اخه چرا نفوس بد میزنی، اصلا هم اینجوری نمیشه.

هر ماه بیست و سوم که میشد یه لباس رو میپوشیدم و فیگور یکسان میگرفتم تا بزرگ شدن شکمم معلوم باشه، هشت تا ازین عکسا داشتم، دقیقا همون روز همسری گفتش که بیا امروز هم اینکارو بکن تا اگه یهویی مجبور به بیمارستان رفتن شدیم یه عکس ذخیره برای ماه نهم رو داشته باشیم ، جواب دادم وقت که هست بزار غروبی که از دکتر برگشتیم عکس هم میگیریم !!!

وقتی مطب دکتر منتظر نسشته بودم یه نگاهی به پاهای شبیه بادکنکم انداختم که از کفش راحتیم داشت میزد بیرون و به همسری گفتم کی میشه این یه هفته هم تموم بشه راحت شم. احساس گرسنگی میکردم طبق معمول هر روز که تقریبا توی اون ساعتا چیزی میخوردم ، اما چیزی همرام نداشتم ( خوب شد که نخوردم ) ، همینجوری که با هم صحبت میکردیم و میخندیدم منشی صدام کرد که نوبتت شده.

رفتیم داخل و خانوم دکتر بهم گفت 19 م که از قبل بهم وقت زایمان داده نمیتونه بیاد بیمارستان و یه روز باید تاریخش عقب یا جلو بیفته،  در همین اوضاع هم داشتم بهش میگفتم دو سه روزی میشه که احساس میکنم دخترم خوب تکون نمیخوره، یعنی این به خاطر کم شدنِ جاشه که اینطوره؟ چون دخترم هیچوقت شیرینی دوست نداشت و وقتی میخورم عکس العملی هم نشون نمیداد که بخوام اونجوری حرکتاشو چک کنم،  که گفتش روی تخت بشین صدای قلبشو چک کنم ، سعی کرد که ضربان قلبشو پیدا کنه اما نشد ، گفتش انگار خوب نمونده دراز بکش تا خوب بتونم صداشو بشنوم، دراز کشیدم بازم صداش خوب نبود، چیزی نگفت اما خودم فهمیدم که انگار مشکلی هست چون اصلا صدایی که میشنیدم مثل همیشه نبود، به پهلوم کرد تا شاید تغییری کنه اما بازم نه  ، بهم گفت زهرا ریتم ضربان قلب بچه اصلا خوب نیست، احتمال میدم بند نافش تحت فشاره ، چون تعطیلات هم هست این چند روزه بهتر میبینم ریسک نکنیم و امشب بری بیمارستان ( حالا من علی رو نگاه میکردم اونم منو ، رنگ از رومون پریده بود که اتفاقی برای دخترمون افتاده نگران) و زنگ میزنم بیمارستان اطلاع میدم که میای، تو همین الان برو .

گفتم خانوم دکتر برم خونه وسایل خودمو بچه رو بردارم گفت نههه همین الان برو ممکنه خدای نکرده دیر بشه، از مطب اومدیم بیرون دیدیم با این ترافیکی که هست تا خونه رفتنمون فرق زیادی نداره چون خونمون به مطب نزدیکه بعدشم اینکه هیچ مدرکی چیزی همراهمون نبود، حالا هی به مامان زنگ میزنم بهش بگم آماده بشه بیاد بیمارستان وصل نمیشه به بابام زنگ میزنم اونم همینطور، بعد کلی شماره گرفتن بلاخره پیداشون کردم رفته بودن خارج از شهر و آنتن نمیداده،  همه چی قشنگ با هم جور شده بود.

بلاخره رسیدیم خونه و من تو ماشین موندم تا همسر بره ساک منو هیوا رو که از خیلی وقت پیش آماده بود برداره، وقتی سوار ماشین شد میگم پس بهش دوربین کو؟ منو کلافه نگاه میکنه و باز میره بالا ایندفه واسه دوربین.

خیابونا شلوغ اعصابمونم بهم ریخته، خیلی سعی میکردم خودمو کنترل کنم ، تمرکز کرده بودم روی تکونا و حرکات خیلی ریزی که هیوا به خودش میداد، این وسط علی میخواست منو آروم کنه در صورتی که خودش بیشتر احتیاج به دلداری داشت، چقد به نظر طول کشید راه رسیدن به بیمارستان، مدام هم گوشیم دستم بود مامانم همش میخواست بدونه کجا رسیدیمو حالم چطوره و خودشون کجان.

بلاخره رسیدیم بیمارستان، خانومی که پذیرش بود ما رو خوب یادش بود چون روز قبلش تشکیل پرونده داده بودم و وقتی دکتر زنگ زده بود داشت دنبال پرونده م میگشت، یه رسید داد دست علی که بره صندوق پول ودیعه رو پرداخت کنه و خودشم به دستم مچبند بیمارستان رو بست و یه خدماتی رو خبر کرد منو ببره بخش زایمان، مامان و بابامم پریشون از راه رسیدن که چی شد آخه چرا اینجور شد

وقتی رفتم بخش بردنم توی یه اتاق تا آماده م کنن، ساعت دقیقا 8 بود، اول صدای قلب هیوا رو چک کردن باز هم همونطور بود نامنظمناراحت، گان تنم کردن و بعدش پرستار خواست آنژوکت برام وصل کنه هی وسیله از دستش میفتاد، ای بابا توی اون وضعیت اینم هی بیشتر باعث استرس بود، مامان که همرام اومده بود با تعجب نگاه میکرد که چرا اینجوری میکنه، بعدش تا اومد سوند رو برام بزاره برق رفت !!!!!  وای خدای من فقط اینو کم داشتم، گرمم بود برق هم چند دقیقه ای طول کشید تا وصل بشه و بقیه کارام رو انجام بدن،

منم توی همون وضعیت موبایلمو گرفتم تا به یکی دوتا از دوستای نی نی سایتیم خبر بدم که بیمارستانم،  مامان همش غر میزد که چرا اومدی اینجا، مگه جا قحطی بود این چه وضعشه وازین حرفا، خیر سرمون بیمارستان تازه تاسیس که ظاهراً مثل هتل بود اما ...

ویلچر آوردن و منو شنل پوشوندن و نشوندنم که برم اتاق عمل، از بخش که رفتیم بیرون علی رو دیدم نشسته و وقتی سرشو آورد بالا با تعجب داشت نگام میکرد و گفت بلاخره راهی شدی؟ آخه باور نمیکرد، وقتی پای پذیرش بودیم همش میگفت خانوم دکتر گفته بستری بشه وضعیتشو چک کنین، میگم پدرمهربون دکتر گفته بستری بشم تا خودشو برسونه واسه عمل، اما چه کنم که همسریِ گرامی بعد این همه وقت انتظار، اومدن هیوا رو باور نداشت، البته منم دستکمی نداشتم.

وارد بخش اتاق عمل که شدیم همون اولش باز ویلچرم رو عوض کردن و دوتا آقایی که از دستیارای اتاق عمل بودن اومدن منو از پرستارم تحویل بگیرن رفتیم به سمت مقصدی که خیلی وقت بود منتظرش بودم و چقد توی خیالم مدلای مختلف تصورش میکردم.

توی اتاق عمل از ویلچر اومدم پایین و کمکم کردن تا از پله ها برم بالا و روی تخت بشینم، ساعت 8 و 50 دقیقه بود، به خاطر ناشتا نبودنم میخواستن منو از کمر بیحس کنن گرچه خودمم همینو میخواستم، دوست نداشتم بیهوش باشم  و ندونم چه اتفاقی برام میفته، وقتی روی تخت نشسته بودم خانوم دکتر هم رسید و کلی داشت دلداریم میداد که نترسی و ازین حرفا، یه تخت نوزاد که اونجا بودو نشونم داد و کلی خوشحالی کرد که وای زهرا قراره دخترتو اینجا بخوابونن

بلاخره دکتر بیهوشی آماده م کرد برای تزریق بیحسی ، فکر میکردم چه اتفاقی قراره بیفته اما حتی تزریقش رو هم متوجه نشدم بعدش سریع خوابوندنم ، ازم میپرسیدن داغ شدی یا نه؟ آره بدنم داغ شده بود مخصوصا پاهام، هی سعی میکردم انگشتای پامو تکون بدم ببینم تا کی میتونم حسشون کنم، جلومو پرده زدن ( اما نمیدونستن که من سایه شو توی سقف میدیدم نیشخند )و حس میکردم که دارن کارشونو شروع میکنن اما من هنوز انگشتای پای راستم رو حس میکردم و از ترس اینکه نکنه قبل اینکه کامل بیحس بشم بدنمو برش بزنن هی میگفتم من حس دارما من حس دارم چشمک

بدنم شروع کرد به تکون خوردن، خیلی شدید نبود بیشتر فشاری رو حس میکردم که وقتی میخوان چیزی رو ببرن بهش میارن ( بعدش واسه علی تعریف کردم که انگار داشتن کیک قاچ میکردن و اونم کلی بهم خندید ). 3-4 دقیقه که گذشت دستیار دکتر بیهوشی که بالای سرم بود بهم گفت که وقتی بچه رو میخوان بیارن بیرون بالای شکمتو فشار میدن، حسش میکنی اما نترسیا اصلا درد نداره، اینو که گفت با خودم فکر کردم داره میگه که آماده م کنه و هنوز مونده،  اما به محض اینکه حرفش تموم شد فشار دادن شکمم رو حس کردم و باخودم گفتم ا چه زود دارن و فشارم میدن و بعدش قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم

صدای گریه دخترم همه ی جون م همه ی زندگیم

گریه م گرفته بود و اشکام میریخت، خدایا شکرت هزاران باز شکرت

ساعت رو نگاه کردم دقیقا 9 بود ( کارت مشخصاتی که دادن بهمون 9:02 هستش ، اما مطمئنم که خودم درست دیدمچشمک)

از خدا میخوام همه بتونن این لحظه رو تجربه کنن

 

** هیوا ، فرشته ی آسمونیمون 13 خرداد 1392 زمینی شد **

 

( این شیرینی خوشمزه رو عمه مریم زحمتش رو کشیده بود ، دستش درد نکنه ) 

ساعت 9 شب با وزن 2930 گرم ، قد 52 سانت ، دورسر 35 سانت

بیمارستان قائم رشت ، خانم دکتر جعفری

 

خانوم دکتر وقتی که هیوا رو آورد بیرون همزمان با صدای گریه که شنیدم میگفت واااااای زهرااااااا  چه خوشگله ( خانوم دکتر خیلی خوشحالی میکرد، خوش اخلاقه ، فرداشم که برای ویزیتم اومده بود جوری صمیمی رفتار میکرد که وقتی رفت پرستار پرسید آشنایی قبلی دارین با هم ؟ ) و یه لحظه نشونم دادنو بردنش تخت کناری تا تمیزش کنن، فکر کردم بعد میارنش بغلش کنم اما 3-4 دقیقه بعد دیدم نه صداش میاد نه آوردنش پیشم  گفتم بچه م کو؟؟؟ ههههههه ( خانوم دکتر بعدش به مامانم که بیرون اتاق عمل منتظر بود گفت زهرا بعد عمل گفته بچه مو بدین بهم هههههه و اینکه چه شانسی آوردیم به موقع رسیدیم آخه بند ناف دخترم 2دور به پاش پیچیده بوده ) گفتن که بردنش بخش نوزادان، ای بابا میخواستم خوب ببینمش چرا اینقد زود بردنش

دوخت و دوز بخیه ها رو انجام دادن و بردنم ریکاوری، حدود 15-20 دقیقه اونجا بودم، همش هم منتظر بودم اونجوری که شنیده بودم بعد زایمان شکم رو فشار میدن و چقده دردناکه رو سرم پیاده کنن اما خوشبختانه خبری نشد.

وقتی بردنم بیرون هی منتظر بودم علی و مامان و بابا باشن، اما نبودن وقتی رسیدم به آسانسور مامان و بابا رسیدن و شروع کردن به قربون صدقه رفتنمو و اینکه هیوا رو دیدنو اینکه خداروشکر سالمه و بعدش اینکه اصلا معلوم نیس شبیه کیه ( اون موقع هیچکی تشخیص شباهتش رو نداد، اما از فردا همگی متفق القول بودن که دقیقا شبیه نوزادیه خودمه ) ، پرسیدم علی کو؟ رفته بود بخش نوزادان تا منم به بخش برسم رسید بالای سرم، چشاش برق میزد از خوشحالی ...

ساعت 10 بود که دیگه روی تخت خوابوندنم و گفتن که نباید خیلی سرم رو تکون بدم ( البته من خیلی گوش نکردم و 2-3 روزی سردرد و درد گردن بدی داشتم ) ، حدودای 11:30 که شد پرستار دختر خوشگل مامان رو آوردم پیشم، دخملی یه ریز گریه میکرد و پرستار میگفت هر کاری کردن نتونستن آرومش کنن و بهش چیزی بدن بخوره، به شوخی میگفت دخترتون برای خودتون کل بخش رو گذاشته روی سرش .

کمک کرد که به دخملی شیر بدم، ای وای چه زوری داشت این دختر کوچولو، وقتی رسید بهم دیگه ولم نمیکرد قلب، الهی مامان فداش بشه گرسنه بود آخه، اما شیری هم در کار نبود، اینقد که سعی کرد و چیزی نصیبش نشد همینجور یه سر گریه میکرد، آخرش پدرمهربون رفت بخش نوزادان و دکتر اجازه داد بهش شیر خشک بدیم تا سیر بشه، اونم که نمیخورد، به زور یه خورده تونستن بهش بدن تا آروم بشه و وقتی صبح شد خوابش برد، بعدشم ما هم از زور خستگی تازه خواب رفته بودیم که خانوم دکتر اومد برای ویزیتم، چه سحرخیز سر صبح اومده بود، به پرستار گفت پانسمانم رو عوض کنه و بعدشم گفت باید 24 ساعت بیمارستان بمونی و شب مرخص میشی ، نسخه داروهام رو داد و توصیه های غذایی برای وقتی که رفتم خونه ، بعدشم رفت بالا سر هیوا یه خورده نازش داد و پرسید اسمشو چی گذاشتیم

اون یه روز بیمارستان بودن خیلی بهم سخت گذشت البته به هممون ، برق هی قطع و وصل میشد واسه همین تهویه هم کار نمیکرد، از شانسمون هوا هم به قدری گرم شده بود که نفسمون در نمیومد ( بعدش فهمیدیم که برق منطقه ای به بیمارستان گفته بوده از دوشنبه تا پنج شنبه پذیرش نکنن چون برق منطقه مشکل داره تا درستش کنن ، بیمارستان خوشگل موشگل ما هم ژنراتور برق به اندازه نداشته تا بتونه همه بخشا رو ساپورت کنه!!!!! ) اینجوری شد که کامل بخار پز شدیم.

خاله نکی هم خودشو رسوند بیمارستان آخرش، با اینکه کلی بهش اصرار کردیم وسط امتحاناته اما گوش نکرد ، البته خداروشکر بخیر گذشت چشمک و همشو پاس کرد آخه همش نگران بودیم حواسش پیش ما باشه و روی امتحانا تمرکز نکنه 

گفته بودن ساعت 8 مرخص میشم اما تا کارا انجام بشه از سونا بیایم بیرون ساعت شد 10:30شب ، وای خدای چاله چوله های خیابون و درد وحشتاک من، جونم درومد تا خونه برسیم، تا ماشین نشستیم هم هیوا بیدار شد گرسنه بود توی اون وضعیت که نمیتونستم بهش شیر بدم بچه م همونجورگریه کرد تا برسیم خونه ، اونشب تیم ملی ایران با لبنان بازی داشت، به محض اینکه از در رفتیم تو ایران گل زد، بابا خوشحال که پاقدم هیواست پاقدم هیواست هورا

صبح فرداش  مادرجون و پدر جون و عمه مریم هم از تهران اومدن دخملی رو ببین ، مهتایی که همش دوروبر هیوا میگشت و میخواست بهش پستونک که خودش بهش میگفت جوجو بده ، بعدشم میرفت بالا سرش میخواست نازش بده میگفت  جانِ مامان ماچ، از بقیه اینجوری شنیده بود و یاد گرفته بودلبخند

دم ظهری هم مامان جون و مادر جون هیوا رو بردن حموم تا دخترم تر و تمیز بشه

ما هم تا 10 روز خونه مامان جون موندیم تا مراقبمون باشه، روز 11م که از قضا روز انتخابات هم بود دختر خانوم ما قدم به خونه ش گذاشت

دختر مامان و بابا ، همه زندگی ِ ما ،  به خونه خوش اومدی

اینم عکس دخملی وقتی اومده خونه خودش

 

 

زندگی ِ ما با حضور دختر گلمون رنگ و بوی دیگه ای داره، بازم میگم خدایا شکرت چون میدونم هرچقد اینو به زبون بیارم  بازم کم گفتم 

 

عکس عاشقونمون که خیلی دوسش دارمقلب


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آیهان حقی
25 تیر 92 9:52
سلام ما شالله به هیواجون خدا از چشم بد حفظش کنه ایشالله ما رو جز دوستاتون بدونید
مامان بهادر
25 تیر 92 16:39
خیلی با احساس مینویسی عزیزم
من فدای دختر گلت بشم
خیلی با مزه


مررررسی عزیز دلم لطف داری
دریا62
26 تیر 92 11:04
این پیغام رو تو نی نی سایت برات گذاشتم اینجا هم میذارم عزیزم
"سلام زهراجان
مبارک باشه عزیزم خیلی قشنگ نوشتی
خدا گل دخترت رو برات نگه داره ایشاله خوش قدم باشه براتون
منم رشت هستم دکترت کی بود که اینقدر باهات صمیمی بود خیلی خوشم اومد از برخورد دکترت!!
راستی بیمارستان قائم اینجور که نوشتی هنوز درست و حسابی راه نیافته !!
راست گفتی واقعا مثل هتل می مونه از بیرون! هههه
بازم مبارک باشه خانمی!"


منم اونجا جوابت رو دادم، اینجا هم میزارمش

ممنون دریا جون سلامت باشی

اسمشو که نوشتم، خانم دکتر معصومه جعفری
از قبل بارداری پیشش میرفتم و چون ار رفتارش خوشم میومد واسه بارداری و زایمان هم دکترمو عوض نکردم

واقعا ، فعلا فقط دکوره امکاناتش خوبه ها اما یه سری مشکلات اینجوری هم داره هنوز ، انشالله تا نوبت شما برسه اگه خواستی بری بری اونجا دیگه همه چیش اکی باشه
عمه مریم
26 تیر 92 12:19
خدایا شکرت
هزار بار شکرت که هیوا رو به موقع نجات دادی
زهرا جون حس خوبیه بهت می گفتم
مخصوصا واسه مادرای شجاعی مثل ما تو اتاق عمل
وای چه عکس عاشقانه خوشگلی آخی


عزیزم شنیدن کی بود مانند دیدن
تا تجربه نشه نمیشه فهمیدش
زهرا مامان حنانه
30 تیر 92 12:04
سلام لومینوس جان خدا هیوارو حفظش کنه ماشالا نازه روی ماهشو ببوس
عکس بارداریت خیلی جالبه