پدر مهربون تولدت مبارک
هیوا جونم گل گلابم دیروز تولد بابایی بودا دختر گلم، تبریک گفتی بهش مامانی؟
بابا جون مهربون انشالله سالهای سال سلامت باشی
اینا هم از طرف هیوا جون
واسه بابایی کیک تولد پختم، خیلی خوشمزه شد اما بین خودمون بمونه ها مامانی شکلاتی که میخواستم باهاش کیک رو تزیین کنم خراب شد به خاطر همین ظاهرش بهتر از این نشد
عکس بابایی و هیوا خانوم شب تولد
آخه عشقمو ببینین چجوری ژست گرفته ، مامانی میخوام بخورمت وقتی اینجوری نگاه میکنی
امروز هم که هوا خیلی خوب بود با هیوا جونمون رفتیم پارک هواخوری ، البته خانوم خانوما طبق معمول همیشه ی گردش همینجوری خوابید تا برگردیم خونه
هیوایی با مامان و بابا
یه گل خوشگل بین بقیه ی گلا
راستی داداش دوقلوی هیوا رو دیدین؟ نگفته بودم دو تا بچه دارم
( شوخی کردما باور نکنین یه وقت، هیوا ست با لباس پسرونه)
دخترم این روزا به صدای ما عکس العمل نشون میده البته بیشتر به صدای بابایی، توی خونه همش چشمش به در اتاقا میفته و اونا رو نگاه میکنه و حتی وقتی جابجاش میکنیم باهاشون چشم میچرخونه، فکر کنم با فامیل دور نسبت داره که اینقد به در علاقه داره
یه وقتایی هم نازش که میدیم برامون میخنده، اینم بگم این اتفاق خیلی نمیفته چون معمولا با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهمون میکنه انگار میخواد بگه بزرگتر از اونه که اینجوری باهاش بازی کنیم
** دخترم عشق مایی نفس مایی همه ی زندگیِ مایی ، نمیتونم زندگی رو بدون تو تصور کنم ، جوری شده که اصلا باور نمیکنم تازه اومدی پیشمون انگار همیشه بودی همیشه کاش میشد حس واقعی رو با نوشتن وصف کرد