هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

هیوا در گذر زمان

  هیوا ورژن 92       هیوا ورژن 65        خوب این دو تا ورژن چه فرقی دارن با هم؟    خودم که فکر میکنم هیوا جدیده خوش اخلاق تره     خبر خوش دارم  دخترم بلاخره امروز اولین غلت به تنهایی رو زد  هورااااااااااااااااا  ...
17 آذر 1392

عزیز دلمون 6 ماهه شده

نفسم عشقم دخترم 6 ماهه که به لطف حضورت من مادرم و چقدر لذت میبرم از بودنت  خدایا سپاس از این حس و هدیه ی زیبا ، ازت میخوام به همه کسایی که منتظرشن این لذت رو بچشونی ...       دسته گل اینجا چی میگه؟    بسه دیگه، چقدر ازم عکس میگیرین آخه؟؟؟    برای دیدن بقیه عکسا و گفتنی ها لطفا ادامه ی مطلب رو ببینید ...   جریانات این چند وقتی که گذشت یکی واسه داستانِ غذا خوردن هیواست که خودش کلی ماجرا داره از وقتی قرار شد که غذاش رو شروع کنه آقای دکتر گفتن که سوپ (مرغ و سیب زمینی ) بخوره، اما خانوم لب نمیزد وقتی منو با ظرف غذا میدید جیغش میرفت هوا ، وقتی هم که میزاشتم ده...
13 آذر 1392

سالگرد ازدواجمون

چهارمین سالگرد ازدواج هم رسید و مامان و بابا و نفسشون هیوا جان با هم میریم پیش به سوی شروع سال پنجم  انشالله که سال خوبی باشه برامون و پدر مادر خوبی برای دخترمون باشیم     ...
28 آبان 1392

حال و هوای محرم

ماه محرم شد و خواستم لباس علی اصغر به هیوا بپوشونم و ببرمش برای مراسم ، اما میدونستم که دخترم طاقت گرما و شلوغی رو نداره نتونستیم بریم مصلی بلاخره روز تاسوعا تونستم لباسو تنش کنم و به زحمت چند تا عکس کنار شله زرد نذری که به شکر سلامتیش پخته بودیم بندازیم خانوم سربندش رو دوست نداشت، همش میکشیدش میخواست از سرش برداره و به لطف دستمال جادوییش اینجا آرومه ( هیچ توجه کردین این دستمال توی اکثر عکسا هست؟ یعنی بدون این شی جادویی زندگی برامون امکان نداره ها  )    بدون دستمال هم ببینین چه میکنه؟؟؟   بلاخره بدون سربند و با تسبیح آروم شده ، دخترم انگار داره شعار میده ، چی میگی مامان جونم؟     اینم که ...
24 آبان 1392

عاشقونه های منو دخترم

 دختر گلم یه مدت سرم شلوغ بود و فرصت نکردم وبلاگت رو آپ کنم، اما الان اومدم با همه ی عکسا و اتفاقای این چند وقت ازونجایی که عکسا زیاد بود همه شونو میزارم توی ادامه ی مطلب تا صفحه ی اصلی شلوغ نشه   خوب اول از سفر سه روزمون به تهران میگم که برای بابایی کار پیش اومده بود و چون مامان جون و بابا جون هم نبودن و منو هیوا جونم تنها میموندیم با هم همراهیش کردیم، اینجوری فرصتی شد که خونه مادر جون هم بریم ، و البته اسما جون و آدرین گل رو هم ببینیم وقتی میخواستیم راه بیفتیم خیلی آروم و خوب بودی ، خیلی زود هم خوابت برد اما بین خواب که بیدار شدی از شانسمون وارد تونل شدیم و یهو تاریک شد، برای شمام که از تاریکی میترسی بهونه ای شد برای گریه،...
20 آبان 1392

چه زود گذشت ...

چه زود گذشت ... یه سال پیش 24 مهر برای اولین بار توی مطب خانوم دکتر دخمل گلمو رو مانیتور سونو دیدمو همونطور مبهوتش بودم و باور نمیکردم دارم مامان میشم ، هیوای گلم که اندازه یه دونه ارزن بود مامان فداش بشه ، هنوزم اون لحظه برام زنده ست جوری که انگار همین چند روز پیش بود اما حالا این دختر گل 4 ماه و 10 روزه که توی بغل مامان و باباست و همه زندگیشونه ، خدایا نمیدونیم چطور شکر این نعمتِ بزرگ رو به جا بیاریم جوری که شایسته ش باشه ...   پست 5 آبانِ 91 برای تبریک عید قربان به کوچولومون که هنوز نمیدونستیم دخملی یا پسملیه بود  و هدیه ای که شب عید براش گرفته بودیم، امروزم روزِ عیده و به همین مناسبت هیوایی رو دیشب بردیم گوشهای کوچولوشو ...
24 مهر 1392

4 ماهگی ِ دلبرکم مبارک

خوشگل خانومم عزیز دلم دخترم 4 ماهگیت مبارک مامان جونم، انشالله سالهای سال سلامت باشی عزیزم    الهی مامان فدای خنده های گلکش بشههههههههه که حسابی دلبری میکنه      هدیه ی هیوا جونم،  قراره همگی با هم بریم ماهی گیری      امروز به همراه بابایی دخملی رو بردیم برای واکسن چهار ماهگی، آخ که جیگرم کباب شد واسه گریه ش ، اما خوب کاریش نمیشه کرد برای سلامتیش لازمه  خدارو شکر فعلا که اذیت نشده فقط یه کوچولو تب داره که اونم انشالله زودی خوب بشه داشتم پاشویه ش میکردم که خانوم باز پارچه ها رو دور خودش جمع کرده و خودشم وسطشون ، دستمالی رو هم که برای خنک کردن پیشونیش گذاشتم برداشته &nbs...
13 مهر 1392