عاشقونه های منو دخترم
دختر گلم یه مدت سرم شلوغ بود و فرصت نکردم وبلاگت رو آپ کنم، اما الان اومدم با همه ی عکسا و اتفاقای این چند وقت
ازونجایی که عکسا زیاد بود همه شونو میزارم توی ادامه ی مطلب تا صفحه ی اصلی شلوغ نشه
خوب اول از سفر سه روزمون به تهران میگم که برای بابایی کار پیش اومده بود و چون مامان جون و بابا جون هم نبودن و منو هیوا جونم تنها میموندیم با هم همراهیش کردیم، اینجوری فرصتی شد که خونه مادر جون هم بریم ، و البته اسما جون و آدرین گل رو هم ببینیم
وقتی میخواستیم راه بیفتیم خیلی آروم و خوب بودی ، خیلی زود هم خوابت برد اما بین خواب که بیدار شدی از شانسمون وارد تونل شدیم و یهو تاریک شد، برای شمام که از تاریکی میترسی بهونه ای شد برای گریه، ای وای حالا مگه آروم میشدی اینقد گریه کردی دلمون برات کباب شد :( ، چند باری توقف کردیم تا آروم بشی اما باز تا راه میفتادیم گریه ت شروع میشد و حدودا یه ساعت طول کشید تا دوباره بتونی بخوابی ، الهی فدای دخملم بشم که اینقد اذیت شد اما تو راه برگشت دیگه حواسم بود و توی تونل چراغ ماشین رو روشن میزاشتیم و چراغ قوه هم میگرفتم سمت صورتم که منو ببینی و به وقت نترسی، اینجوری خدا رو شکر بخیر گذشت
چون خاله نکی هم همراهمون بود از جاده چالوس برگشتیم تا برسونیمش خوابگاه
اینم که تو راهه برگشتیمو هیوا جونم ملولِ خوابه
بعدش هم دیگه رفتیم خونه مامان جون اینا و سرگرم جمع و جور کردنش شدیم تا برای از سفر برگشنشون آماده باشیم
هیوا جونم که بعد ار کلی تلاش و فعالیت حالا اینجا لم داده تا سیب به این بزرگی رو بخوره خخخخخ
یه عکس عاشقونه ی مادر فرزندی
مامان جون و بابا جون خداروشکر به سلامتی اومدن با کلی سوغاتی برای ما هورااااااااا
فقط بنده خداها اونجا به خاطر هوای بدش سرما خورده بودن تا چند روز ماسک داشتن و از دور با شما بازی میکردن تا خدای نکرده مریض نشی عزیز دلم
دختردایی تینا که اومده بود مهمونی و با هیوا دوتایی فیگور فیس بوکی گرفتن خخخخخخخ
روز مهمونی ِ ولیمه با اینکه هوای داخل سالن خوب بود دختر خانوم گرماییِ ما نتونستی طاقت بیاری و بابایی مجبور شد ببرتت تو ماشین و با اینکه هوا خنک و بارونی بود آخرش با روشن کردن کولر تونست بخوابونتت !!!! نیم ساعتی تو ماشین خوابیدی تا آخرش وقت نهار که شد همونجوری خوابالو بردیمت داخل
خانوم اینقده خوشتیپ کرده بود اما همش بیرون از مهمونی بود
اینجام آخر مهمونی که خوابیدی و ما همونجوری بغلت کردیمو عکس یادگاری انداختیم
و بلاخره بعد از مهمونی بعد 10 روز برگشتیم خونهههههه
هیوایی با هدیه ی پنج ماهه شدنش
البته با شرمندگی بدون کیک چون چند روزی که گذشت خیلی شیرینی خورده بودیمو دیگه نمیدونستیم کیک تولد رو باید چه کنیم خخخخخخخخخخخ
بعد از چکاپ 5 ماهگی آقای دکتر اجازه دادن که بلاخره بهت غذا بدیم و اینجوری شد که اولین وعده ی غذا رو که مرغ و سیب زمینی پخته و له شده ی خیلی رقیق بود چهارشنبه 15 آبان میل کردی، که دوستش نداشتی و مزه مزه میکردی و همشو پس میدادی بیرون، بعد چند بار که دیدم میلت نمیکشه چند قطره آبلیمو بهش اضافه کردم ، اینجوری یه خورده بهتر قبولش میکنی، این مدل غذا برای یه هفته ست تا بعدش کم کم مواد دیگه رو بهش اضافه کنم
همزمان با شروع غذا مریض شدی، تب کردی و بدنت دونه زد ، فکر کردم حساسیت به مواد غذایی دادی که بردیمت دکتر و گفتن ویروسیه و چیزی نیس، فقط باید مایعات بیشتری ( هم شیر هم آبمیوه ) بهت بدم تا زودتر رفع بشه، این بگم هر چقد غذا دوست نداری آبمیوه رو با اشتیاق میخوری
خانوم خانومای من دارن سوپشونو میل میکنن ،نوش جونت باشه عزیز دل مامان ...
کلا وقتی بیدار باشی دوست نداری توی گهواره باشی و اینقده دستو پا میزنی و وول میخوری تا ورت دارم، این یه آخر شبی ِ که مثلا گذاشتمت سر جات تا بخوابی، ببین با دست و پات چه فشاری به اطراف میدی ، زورکی هم که شده میخوای از جات پاشی
هیوا پهلوان میشود ( آخه فقط ژستشو ببینین قربونش میرم دیگه من)
خوشگلم یه مدته شیر کمکی که میخوام بهت بدم خودت شیشه ش رو نگه میداری و میخوری ، اینقد بامزه اینکارو میکنی که دلم غش میره ، روز به روزم داری حرفه ای تر میشی برای نگه داشتنش
داری سعی میکنی که پاتو بیاری بالا و نوش جونش کنی ، یکی دوباری تونستی به نتیجه برسی اما همچنان داری تلاش میکنی
چه کار سختی هم هست ، دخترم کمک میخوای که اینجوری نگاه میکنی؟؟؟
عاااااااااشق نگاه کردناتم دیگه ،هر چقد تلاش کردم که یکیشو انتخاب کنم بزارم نتونستم همشو گذاشتم
میمیرم برات میمیرممممممممممممممممممممممممممممممممم عزیز دلم