هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

فراموش نشدنی ترین روز زندگیِ ما

  انتظار اومدن هیوا چه انتظار شیرینی بود، دلم برای اون روزا تنگ شده، روزایی که دخترم فقط برای خودم بود... بارداری ِ خیلی سختی نبود، یا شایدم چون حواس خودم و مخصوصا همسری خیلی جمع بود و خیلی مراعات همه چی رو داشتم خداروشکر به سلامتی گذشت ...   بقیه در ادامه مطلب ... ...  البته هفته نوزدهم به خاطر وجود داشتن احتمال زایمان زودرس با توجه به شرایطم یه عمل کوچولو شدم تا مجبور به استراحت مطلق نباشم. همیشه و همیشه دوست داشتم وقتی بچه دار میشم طبیعی زایمان کنم، خیلی هم مصر بودم روش خیلی، هر کسی هم میگفت سخته و خیلی درد داره میگفتم میدونم چقده سخته و بازم میخواستم این اتفاق بیفته، همش هم توی سایتای مختلف خاطرات زایمان طبیعی ر...
24 تير 1392

هیوا و مامان از ابتدا تا کنون

خوشگل مامان روال عکسای هر ماه رو یادته عزیزم؟ حالا این روال کامل شده و بابایی همه عکسا رو کنار هم برامون درست کرده تا روند بزرگ شدن فندقمون قشنگ معلوم باشه     امروزم هیوا جون رو حموم روز چهل بردیم،  باورم نمیشه 40 روز شد از اومدن هیوام،  خدایا شکرت بابت هدیه ی زیبایی که بهمون دادی، هزاران بار شکر ...      ...
22 تير 1392

جشن یک ماهگی دختر گلمون

هیوا ی من  یک ماهه که اومدی به زندگیمون رنگ دیگه ای دادی   ، انشالله که همیشه در پناه خدا سالم و موفق و شاد باشی     دیشب به مناسب یک ماهگیه خانوم خانوما یه مهمونیِ کوچولو داشتیم با حضور دخترای گل موسسه شایگان ثابت که بهمون افتخار دادن و تشریف آوردن، اما متاسفانه اجازه نداشتن که با هیوا جون عکس یادگاری بندازن ، البته اشکالی نداره حضورشون یه دنیا خوشحالمون کرد و همین کافیه   عکس عسل مامان شب مهمونی هدیه ی دخملی     عکس سه نفره ما و نگاه دوست داشتنی ِ  هیوا جون       *** پ . ن . دیروز صبح دختر گلم رو برای کنترل قد و وزن بردیم مرکز بهداشت، &n...
14 تير 1392

اولین سفر عسل مامان

دختر ناز مامان اولین سفرش رو رفت ، رفتیم تهران خونه مادر جون و عمه مریم، کلی هم خوش گذشت بهمون،  مهتا گلی خیلی دوست داشت با هیوا بازی کنه،  وقتی هم که داشتیم برمیگشتیم میگفت منم با هیوا جون میام عکس هیوای مامان و دختر عمه جونش مهتا گلی    هیوا جونم چند شبه که بیدار میمونه و گریه میکنه ، منم بلاخره باور کردم که دخترم دلدرد داره ،  الهی مامان فدای گلکش بشه که برای گریه هاش نمیتونه کاری کنه، کاش مامان دلدرد داشته باشه اما دخملیش هیچیش نباشه، دیشب بس که هیوا جونم شدید گریه میکرد کم مونده بود منم پا به پاش گریه کنم ، خدا کنه زودتر دلدردای گل دخترم خوب بشه  ...
12 تير 1392

شکار لحظاتی که دخملی چشماش بازه

بلاخره موفق شدیم از دخملی با چشم باز عکس بندازیم ،اخه خانوم خانوما معمولا این افتخارو نمیده و وقتی هم این کارو میکنه که گرسنشه و گریه میکنه البته اینجا خانومی کرد و گریه نکرد ، کلی هم برامون بازی کرد و ژستای خوشگل گرفت          راستی تیپ دخترونه هیوا خانوم چطوره؟   ...
8 تير 1392

اولین گردش خانوم خانوما

دختر خانوم 18 روزه ی ما اولین گردش خودش رو آخرین روز بهار تجربه کرد، به همراه مامان جون و باباجون و خاله نکی همگی رفتیم ییلاق ماسال،  چقد هوا خوب و عالی بود جای همه خالی هیوا جون هم از اونجایی که هوای خنک رو خیلی دوست داره از اول تا آخرش تخت خوابید، اما عوضش شب که منو بابایی اینجوری بودیم   تا صبح بیدار نگهمون داشت ، البته اشکال نداره مامان جون  اینم عکسای گردش هیوا جیگر         ...
3 تير 1392

منو هیوا جون

سلام به عزیز دل مامان  خوشگل خانومم اگه بدونی چقده حرف تو دلمه مامانی تا برات بگم، اما وقتی میام برات بنویسم نمیدونم چطور بگم و همشون یادم میره 16 روزه که پیش مایی   و چقد برامون لذت بخشه بودنت... عاشق وقتی ام که نگام میکنی، تا آسمونا میرم از ذوق حضورت هیوای من   چند تا عکس از فیگورای هیوا جونم      اینم مدل خوابیدن دخملی       ...
29 خرداد 1392

عشقم 10 روزه شده

سلام به روی ماه هیوا جون مامان و بابا  که امروز 10 روزه شده عکس امروز خانوم خانوما که بعد حموم و شیر خوردنش راحت لالا کرده ( چون دخملم از فلش دوربین میترسه عکسش یه مقداری تیره ست )     عزیز دلم این چند روزه خوشت اومده از دنیای آدم بزرگا؟ مامان فدات بشه اصلا باورم نمیشه اومدی بغلم ، هنوز توی بهتم دو سه روز اول خیلی سخت بود تا با شرایط همدیگه کنار بیایم مامان جون اما حالا دیگه خداروشکر همه چی خوبه ، فقط یه مقدار نگران زردیت هستم ، آقای دکترت گفتن که طبیعیه تا این مقدار زردی ،البته  اونم خدارو شکر الان بهتره راستی بند نافت هم روز هفتم افتاد اینم عکسش بازم میام برات مینوسم عزیز مامان ...
23 خرداد 1392

عسل مامان و بابا خوش اومدی به زندگیمون

هیوا جونم وقتی داشتم برات پست قبلی رو میزاشتم فکر میکردم یه هفته مونده تا بیای پیشمون، اما عشقم طاقت نداشت و 24 ساعت بعدش اومد بغلمون خدارو هزاران بار شکر که دخترمون رو صحیح و سالم بهم رسوند   اولین عکسی که بابا جون وقتی از دخملی از اتاق عمل اومد بیرون ازش انداخت     اومدن عسلی خیلی اتفاقی شد، برای چکاپ هفتگی که رفتیم مطب خانوم دکتر گفتن ضربان قلب دخمل نامنظمه و همین الان باید خودتونو برسونین بیمارستان ما هم کلی نگران شدیم و با کلی استرس برگشتیم خونه ساک هیوا جون رو برداشتیم و رفتیم سمت بیمارستان، فقط هم به مامان جون و باباجون خبر دادیم که خودشونو برسونن دیگه بعدش اینقد همه چی سریع اتفاق افتاد که متوجه ن...
17 خرداد 1392