هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

دندونای کوشولوی دخملی

عزیزم دلم ببین دندوناتو که تازه از لثه ت زدن بیرون چه کوچولوئن؟   هیوا جونم دیروز رفتیم مرکز بهداشت برای کنترل 7 ماهگیت عزیزانم لطفا ماشالله یادتون نره  قد : 76 cm وزن : 9500 gr دور سر : 46 cm    راستی دیروزم کتاب عکس و مگنتایی که به عکس پرینت سفارش داده بودیم رسید دستمون ، یادگاری های خوشگل برای دخترم     اینا هم یه عالمه عکس روی درِ یخچال   ...
17 دی 1392

7 ماهگیت مبارک قند عسلم

نازگلکم چه زود داره میگذره این روزا و چه زود داری بزرگ میشی ، ناباورانه 7 ماه گذشته از اومدنت و روشن کردن زندگیمون با قدمای کوچولوت    ادامه ی مطلب رو از دست ندین ... ببخشین این چیه گذاشتین اینجا؟   اجازه بدین فکر کنم ...   بهتره برم امتحانش کنم ، انگار خوردنیه   اووووف تا اینجا اومدم چرا ازم دورش کردین دستم نمیرسهههههه   هیوا جونم آخرین روز از 7 ماهگیت یه کار جدید انجام دادی، وقتی کنار صندلیت نگهت داشتیم تونستی با تکیه بهش چند ثانیه بایستی   توی این حالتم این پستونک بیچاره از دستت در امان نیس   و اما یه خبر خوش دیگه لثه هات واسه 2 ...
13 دی 1392

روزای هیوایی

 قند عسلم ، گل گلدونم ، شاخه نباتم ، چراغ خونه م ، عزیز دلم سلام دخترم روزایی که داره با تو میگذره بهترین و شیرین ترین روزاست  ، کاش میشد که این همه قشنگی رو با نوشتن توصیف کرد با تاخیر اومدم آخه خیلی کمتر وقت میکنم بیام وبلاگ رو آپ کنم بس که روز به روز شیطون تر میشی و میخوای تمام حواسمون بهت باشه، همیشه یکی باید باهات بازی کنه یا من یا بابا، اصلا تنها نمیمونی، تازگی هم یاد گرفتی به محض اینکه ما رو نبینی گریه میکنی کم کم با روند عکسا سعی میکنم همه کارا و شیطنت هات رو بگم و چیزی رو جا نزارم     دفه پیش راجع به عادتای خوابیدنت گفته بودم ،باز تغییر رویه دادی، چند روزی بود که خوشت میومد اینجوری بخوابی &...
6 دی 1392

هیوا در گذر زمان

  هیوا ورژن 92       هیوا ورژن 65        خوب این دو تا ورژن چه فرقی دارن با هم؟    خودم که فکر میکنم هیوا جدیده خوش اخلاق تره     خبر خوش دارم  دخترم بلاخره امروز اولین غلت به تنهایی رو زد  هورااااااااااااااااا  ...
17 آذر 1392

عزیز دلمون 6 ماهه شده

نفسم عشقم دخترم 6 ماهه که به لطف حضورت من مادرم و چقدر لذت میبرم از بودنت  خدایا سپاس از این حس و هدیه ی زیبا ، ازت میخوام به همه کسایی که منتظرشن این لذت رو بچشونی ...       دسته گل اینجا چی میگه؟    بسه دیگه، چقدر ازم عکس میگیرین آخه؟؟؟    برای دیدن بقیه عکسا و گفتنی ها لطفا ادامه ی مطلب رو ببینید ...   جریانات این چند وقتی که گذشت یکی واسه داستانِ غذا خوردن هیواست که خودش کلی ماجرا داره از وقتی قرار شد که غذاش رو شروع کنه آقای دکتر گفتن که سوپ (مرغ و سیب زمینی ) بخوره، اما خانوم لب نمیزد وقتی منو با ظرف غذا میدید جیغش میرفت هوا ، وقتی هم که میزاشتم ده...
13 آذر 1392

سالگرد ازدواجمون

چهارمین سالگرد ازدواج هم رسید و مامان و بابا و نفسشون هیوا جان با هم میریم پیش به سوی شروع سال پنجم  انشالله که سال خوبی باشه برامون و پدر مادر خوبی برای دخترمون باشیم     ...
28 آبان 1392

حال و هوای محرم

ماه محرم شد و خواستم لباس علی اصغر به هیوا بپوشونم و ببرمش برای مراسم ، اما میدونستم که دخترم طاقت گرما و شلوغی رو نداره نتونستیم بریم مصلی بلاخره روز تاسوعا تونستم لباسو تنش کنم و به زحمت چند تا عکس کنار شله زرد نذری که به شکر سلامتیش پخته بودیم بندازیم خانوم سربندش رو دوست نداشت، همش میکشیدش میخواست از سرش برداره و به لطف دستمال جادوییش اینجا آرومه ( هیچ توجه کردین این دستمال توی اکثر عکسا هست؟ یعنی بدون این شی جادویی زندگی برامون امکان نداره ها  )    بدون دستمال هم ببینین چه میکنه؟؟؟   بلاخره بدون سربند و با تسبیح آروم شده ، دخترم انگار داره شعار میده ، چی میگی مامان جونم؟     اینم که ...
24 آبان 1392

عاشقونه های منو دخترم

 دختر گلم یه مدت سرم شلوغ بود و فرصت نکردم وبلاگت رو آپ کنم، اما الان اومدم با همه ی عکسا و اتفاقای این چند وقت ازونجایی که عکسا زیاد بود همه شونو میزارم توی ادامه ی مطلب تا صفحه ی اصلی شلوغ نشه   خوب اول از سفر سه روزمون به تهران میگم که برای بابایی کار پیش اومده بود و چون مامان جون و بابا جون هم نبودن و منو هیوا جونم تنها میموندیم با هم همراهیش کردیم، اینجوری فرصتی شد که خونه مادر جون هم بریم ، و البته اسما جون و آدرین گل رو هم ببینیم وقتی میخواستیم راه بیفتیم خیلی آروم و خوب بودی ، خیلی زود هم خوابت برد اما بین خواب که بیدار شدی از شانسمون وارد تونل شدیم و یهو تاریک شد، برای شمام که از تاریکی میترسی بهونه ای شد برای گریه،...
20 آبان 1392

چه زود گذشت ...

چه زود گذشت ... یه سال پیش 24 مهر برای اولین بار توی مطب خانوم دکتر دخمل گلمو رو مانیتور سونو دیدمو همونطور مبهوتش بودم و باور نمیکردم دارم مامان میشم ، هیوای گلم که اندازه یه دونه ارزن بود مامان فداش بشه ، هنوزم اون لحظه برام زنده ست جوری که انگار همین چند روز پیش بود اما حالا این دختر گل 4 ماه و 10 روزه که توی بغل مامان و باباست و همه زندگیشونه ، خدایا نمیدونیم چطور شکر این نعمتِ بزرگ رو به جا بیاریم جوری که شایسته ش باشه ...   پست 5 آبانِ 91 برای تبریک عید قربان به کوچولومون که هنوز نمیدونستیم دخملی یا پسملیه بود  و هدیه ای که شب عید براش گرفته بودیم، امروزم روزِ عیده و به همین مناسبت هیوایی رو دیشب بردیم گوشهای کوچولوشو ...
24 مهر 1392