هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

10 ماهه شدنِ شیطون بلا

1393/1/23 22:06
نویسنده : مامان زهرا
901 بازدید
اشتراک گذاری

ملوسک مامان ببخش که با تاخیر اومدم برای تموم شدن 10 ماهگیت بنویسم، روز ماهگردت سیزده بدر بود و نتونستم برات کیک بگیرم و عقب افتاد تا آخرش تصمیم گرفتم این ماه خوم برای دختر نازم کیک بپزم ، کلی براش زحمت کشیدم اما آخرش چیزی نشد که میخواستم اما اشکالی نداره مهم عکسای یادگاریه عزیزِ دلمه

10 ماهگیت مبارک نفسم که روز به روز بیشتر به نفسهات و به بودنت وابسته میشم

 

نانازم کجا میخوای بری؟

 

 

فدای این نگاهی که به مامان میکنی میشم دیگه

 

 

خوب حالا بریم سراغ جریاناتی که ما بین دوتا مطلب اتفاق افتاده

گلککم بلاخره بعد از کلی که دل مامان رو آب کردی روز 9 فروردین چهار دستوپا رفتنو شروع کردی ، که اونم سیم اتو تحریکت کرد ، میخواستم لباسات رو اتو کشی کنم و نشوندمت نزدیکم دورت هم وسیله بازی گذاشتم باهاشون سرگرم شی تا کارم تموم بشه ، چند دقیقه دور خودت چرخیدن و بازی کردی برات تکراری شد و دنبال یه وسیله ی جدید گشتی ، خوب چی بهتر از سیم اتو که اونم دستت بهش نمی رسید ، یهو دیدم وای هیوا راه افتاد ، یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم اما نه واقعیه ، اومدی پایین میزِ اتو و هی بِکِش ، منو میگی داشتم از ذوق میمردم ، اما کارم که  تموم نشده بود هی میزاشتم عقب تر بازم تندی میومدی دنبال سیمِ ، اینجوری شد که دختر خانمم بلاخره راه افتاد و الان دیگه همه جا سرک میکشه و هیچ چیزی در امان نیست مخصوصا محدوده میز تلویزیون

 

11 فروردین هم چهارمین مرواریدت از صدف درومد ، مبارکت باشه

 

 

حول و حوش بیرون اومدن همین دندون هم بود که تب کردی و مریض شدی ، اولش فکر کردیم واسه دندونه اما ویروسی بود ، اینقده غصه خوردم براتناراحت ، استامینوفن دادم بهت و همش پاشویه میکردیم تا خیلی داغ نشی ، دو شب که اصلا نمیتونستی بخوابی و کلافه بودی گریه میکردی دستمال خیس هم نمیزاشتی روی پیشونیت بمونه ، الهی مامان بمیره برات مرضیتو نبینه دخترم ، به خاطر تعطیلات هم که دکترت نبود بریم پیشش ، بعد از 3 روز هم تبت شکر خدا خوب شد و بدنت دونه ریخت .

واسه همین مریضیت هم سیزده بدر نتونستیم بریم فضای آزاد و رفتیم ویلا ، روروئک هم با خودمون بردیم که سواری کنی ، شمام که انگار اتوبان دیده بودی با سرعت میرفتی اینور اونور و کلی خوشحال بودی .

چون خیلی وقت بود اونجا نرفته بودیم مامان جون خواست یه خورده تمیز کاری کنه که دختر گلم هم داره بهش کمک میکنه ، دستت درد نکنه دخملِ خوبم

 

 

 

 

 

 

همیشه از بِلز خوشم میومد و دوست داشتم برای بچه م بخرم تا یاد بگیره، اینجوری بود که وقتی توی دلِ مامان بودی برات گرفتمش، الانم بعضی وقتا میارم بازی کنی تا انشالله وقتی بزرگتر شدی دیگه رسما آموزش ببینی

البته از الانشم ژست نوازنگی گرفتی برامون عینک

اووففففففففف قربون فیگورت برم دیگه

 

 

 

یه روز از تعطیلات عید که رفته بودیم بیرون هوس بستنی کردیم و گرفتیم ، عزیزِ دل مامان تا اون موقع بستنی نخورده بودی اما همینجوریش هم به محض اینکه دیدیش میخواستی پرواز کنی به طرفش ، نمیدونم چطور متوجه شدی چیز خوشمزه ایه، تا بستنیا تموم نشد هم دست از سرمون برنداشتی و مدام میخواستی ، اگه یه خورده هم بینش فاصله میفتاد جیغ میزدی که بازم میخوام شکموووووووووووخوشمزه

حالا که میدونیم خیلی دوست داری هرزگاهی برات میگیریم بخوری ، اینم یه مدل بستنی خوردنه ... نوش جون عزیزم

 

هیوا و اثر جرمش خخخخخ

 

دخملی باور کن دیگه تموم شده هااااا

 

 

اینم که کیک خوردنته ووووووی خوشمززززه ، اینکارارو که میکنی دلم میخواست درسته خودتو چیزی که داری میخوری رو لقمه چپت کنم خخخخخخخخخخخخ

 

 

پیشرفتای الانت هم اینکه کاربرد یه سری وسایل رو یاد گرفتی مثل شونه ، که میبریش سمتِ سرت و میخوای موهاتو شونه کنی

 

کنترل رو که میگیریش به سمت تلویزیون

پیش بند رو که میخوای واسه خودت ببندی

کلاه رو که میدونی باید سرت بزاری

اینکه با قاشق باید غذا بخوری ، میزنیش توی ظرف و بعد میبریش سمت دهنت ، وقتی هم که بهت میگیم هیوا بده مامان یا بابا بخوره میاریش سمت دهنمون

هر دفه که بگیم هیوا پستونک رو بده یا با زبون میندازیش بیرون یا با دست درش میاری

یاد گرفتی بزنی قَدِش ، عاشق این حرکتت هستما میمیرم برات وقتی دستت رو میاری بالا

وقتی هم واسه عکس گرفتن با کیک برات دس دسی کردم تا به دوربین نگاه کنی دستت رو از روی میز برداشتی و مثل من دس دسی کردی و حواست نبود که خودت چند ثانیه ایستادی 

 

خوب دیگه کافیه برم که از سرو کولم داری میری بالا

پسندها (2)

نظرات (6)

خاله نکی
24 فروردین 93 22:23
خاااااااالهههههه وااااااااای بمیررررررررم واست عزیزززز دل خاااااله لباس سبزشو ببین ....چقدر بهت میاد خاله فدات بشه عکسات خیلی نازن خاله جون دلم واست خیلی تنگ شده میبوسمت یه عالمهههههههه قربون بستنی خوردن با اشتهات بشم دیگه من نفسم بووووووووس بووووووووس یه عالمه عشقم
مامان زهرا
پاسخ
خاله جون بس که خوشتیپم هر چی بپوشم بهم میاد چه عجب نگفتی کیک میخوای؟ گرچه همشو خوردیم
مامان سپهردادوهیراد
25 فروردین 93 16:48
وااااااااااااااااااای زهرا جون چه عزیز شده هیوای گلم. از طرف من یه عالممممممممممممممممه ببوسش ببخشید هیوا رو دیدم هول شدم سلام یادم رفت
مامان زهرا
پاسخ
سلام مژگان جون خوبی خانوم؟ عزیزمیییی ما که سعادت نداشتیم عکس گل پسرات رو ببینیم، انشالله همیشه سلامت باشن کنار پدر مادر
ساجده
26 فروردین 93 14:34
واییییییییییی جیگرتو چه قدر سبز بهت میاد عزیزمممممم 10 ماهگیت مبارک خاله جون
مامان زهرا
پاسخ
مرسی خاله ساجده جون لطف داری
خاله نکی
26 فروردین 93 15:14
ممنون از یاد آوریتون. منننننن کیک میخوااااااااااام خخخخخخخ
مامان زهرا
پاسخ
خوب نداریم ازینایی که گفتی
اسما
27 فروردین 93 22:45
هیوای خاله با کلی تاخیر پایان 10 ماهگیت مبارک عزیزدلم ..هرچند من هرماه یادمه و تا ماهگرد آأرین میشه توی دلم بهت تبریک میگم که یک ماهم به سن شما عزیزدلم اضاف شده ...الهی که 120 ساله بشی عزیزدلممممم. خیلی دلمون برات تنگ شده ها ...چهارمین دندون و راه افتادن و کلی چیزای جدید که یاد گرفتی مبارکا باشه عشقم. از راه دور میبوسمتو بی صبرانه منتظرم از نزدیک ببینمتو حسابی بچلونمت. بوووووووووووووس
مامان زهرا
پاسخ
مرررررسی خاله اسمااااااااا ما هم به همین زودی دلمون برای شما تنگ شده، زودِ زود بیاین پیشمون ایندفه سر فرصت با هم باشیم، منتظرتونیم
مامن کیانا
1 اردیبهشت 93 7:42
سلام دوست عزیز هیوا ناز نازی رو محکم ببوس عزیزم وبلاگ هیواجونی تو لیست پیوندهای ماست شما هم به ما سر بزنید خوشحال میشیم من و کیانا هیوا رو خیلی خیلی دوست داریم دهمین ماهگردت مبارک فرشته ناز
مامان زهرا
پاسخ
سلام عزیزم ، مرسی که بهمون سر میزنی به روی چشم