هیوا جانهیوا جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

هـیـــوا , فرشته ی آسمونی ِ ما

13 ماهگی ِ عسل خانومم

1393/4/15 14:08
نویسنده : مامان زهرا
1,079 بازدید
اشتراک گذاری

بازم اومدم تا به مناسبت 13 ماهه شدن هیوا ی گلم براش بنویسم  و از کاراش بگم ، دخترم دلم میخواد یه روزی این نوشته ها رو بخونی و حال وهوایی که با هم داریم رو درک کنیمحبت

این ماه چون ماهگرد شما جگر گوشه م ماه رمضونه و از کیک خبری نیس با شله زردی که برای افطار درست کرده بودم عکس انداختیم، شمام که تا حالا ندیده بود با تعجب نگاه میکردی، البته چند باری هم خواستی شیرجه بزنی طرفش که خوشبختانه هم خودتو هم شله زردو نجات دادم چشمک

ماشالله دخترم چه ژست خانومانه ای گرفتهزیبا

 

 

 

خیلییییییییی شیطون شدی هر چی بگم کم گفتم ، یه وقتا با خودمون میگیم خوبه دختری اگه پسر میشدی چیکار میکردی باهامون ، تمام وسایلا رو دور از دسترست گذاشتیم ، دور میز جلو مبلی و میز تلویزیون رو هم که پتو و پارچه پیچیدیم تا از دستت در امان باشن ، اصلا نمیشه لبه نهار خوری، کابینت یا دراور چیزی بزاریم چون رو انگشتات وایمیستی و برشون میداری ، وای خدا رحم کرد یه بار که نزدیک بود سینی رو که توش لیوان گذاشته بودم تا اذان بشه و چایی بریزم ، برگردونی رو سرت ، درست که لیوانا خالی بود اما خوب وزنش برات سنگینه

لباساتو که میشورم میزارم روی خشک کن میری میکشی بعدم میاری میدی بهم ، خوب مامان جون بزارشون همونجا بمونن خشک بشن دیگه ، اگه لباس ما رو هم توی اتاق یا روی تخت ببینی میاری میدی بپوشیم ، دقیقا هم میدونی چه لباسی ماله کیه ، حتی خونه مامانی هم باشی هم همینکارو میکنی بابایی که میاد خونه بدون اینکه کسی بهت بگه لباس خونه ش رو اگه بتونی ور داری میبری بهش میدی ، خونه خودمون هر وقت بابا بهت بگه هیوا بریم نون بگیریم میدویی میری سمت آویز لباسا و شلوار بابا رو نشون میدی که بیا بپوش بریم ، بس که دَدَریه دخترم خندونک

گوشی موبایل هر کدوممون رو هم میشناسی وقتی بگیم میری سراغشون ، وقتی میرم سجاده بردارم و میگم هیوا بریم نماز بخونیم دقیقا میری همونجایی که میدونی سجاده رو پهن میکنم میشینی و با دست نشونم میدی که بزارمش پایین تا هر تیکه ش رو یه وری بکشی

کمو بیش میتونی یه سری کلمات رو بگیا اما نمیدونم چرا به خودت زحمت نمیدی، همه ی ما رو اَ صدا میکنی ، مامان بابا خاله بابایی مامانی مگه میشه همه اَ باشن ؟ سوال

وقتی میبینی داریم میز غذا رو میچینیم میدویی دم میز هی پشت هم میگی اَ اَ که روی صندلی بنشونیمت و ناخنک بزنی ، بهت میگیم مثلا برو بابا یا بابایی رو بگو بیاد غذا بخوریم ، میری طرفشونو هی میگی اَ اَ ، اینقد میگی تا بیان ، اگه قبل اومدنشون روی صندلی بزارمت که باز همینجوری صدا میکنی تازه به صندلی کناریت اشاره هم میکنی که بابا بیاد کنارت بشینه

کلمه هایی مثل بیا ، بده رو یه وقتایی میگی ، یه بار که با فامیلا رفته بودیم ویلاشون تا دیدی که دارم ازت دور میشم  بلند گفتی  ما بیا ( مامان بیا ) آخه میدونی هنوز به شدت مامانی هستی نمیتونم یه لحظه تنهات بزارم همش باید پیشت باشم وگرنه گریه میکنی

آله ( خاله ) ، جوجو یا گوجو ( گنجشک ) ، بای بای رو میگی اما نه همیشه هر وقت که دلت خواست ، بابا و مامان رو هم که نصفه میگی

چند تا کلمه دیگه هم شنیدیم ازت اما الان حضور ذهن ندارم ، با اینکه خوب حرف نمیزنی اما همه چه رو میشناسی یه جوری که بعضی وقتا تعجب میکنیم ، حتی وقتی بهت میگیم هیوا لم بده هم میدونی چی گفتیم بهت ، یه وقت که میخوام بخوابونمت و در میری میگم هیوا بیا بخواب سرتو به علامت نه میبری  بالا و  دِ برو که رفتیم

عاشق رقصیدن و قر دادنی قرطی خانوم ، چه با آهنگ چه بی آهنگ ، هر روزم یه مدل جدید یه قر دادنت اضافه میشه حالا چطور اینا رو یاد میگیری خدا داند متفکر

11 تیر ماه موفق شدم مروارید شماره 8 رو رویت کنم ، باز اینم ظاهرش نشون میداد که 1-2 روز قبلش بیرون اومده اما ازونجایی که دندونای بالا دیرتر دیده میشن نشد که به وقتش ببینیمش

 

حالا که اینهمه راجع به هنراتون صحبت کردیم عکسای سیزدهمین ماه زندگیت رو هم برای یادگاری و یادآوری میزارم

 

نفس خانومی اینجا داره با هیجان واسه مامان صحبت میکنه بغلبوس

 

بساط بازیِ هیوا جون جونمممممم

این برج روخودت درست کردیا ، اولین ساختمونیه که خودت ساختی ، خداییش عجب طرح مدرنی هم داره  خندونک

 

هیوا به اتفاق رفقا به ترتیب از سمت راست  پاپی ، هزار پا و نازگل 

 

هنوز متوجه نشدیم چرا دوست داری که این عروسکا رو کشون کشون ببری پشت صندلیا

 

 

وووووووو بهشت آرزوهای هیوا  کمد اسباب بازیا

 

هیوایی ، مامان این مدل خوابیدنه آخه خانوم؟

 

دخترِ نازم ببین چقد شیطون شدی

مامان فدات بشه که جونمو میدم برای این حالِ خوبت ، عاشقتممم محبت

 

اینم که یه مچگیریه وقتی که رفته بودی بین فاصله ای که یخچال با دیوار داره ، فقط از شانسمون بابا برای شکار لحظه ها دیر رسید و از مخفیگاهت بیرون اومده بودی

آخه فقط خودت ببین چطوری نگاه میکنی ، قیافه کسایی رو داری که مچشون گرفته شدهخنده

 

فیگورشو ببین خداااااااااا ، ادای کی رو درمیاری اینجوری با این نگاهِ شیطون اینجا لم دادی؟ بخورممممتخوشمزه

 

 

امان از گرمای تابستون

اینقده خوشت میاد که اینجوری توی خونه بگردی ، ولی خوب عکس با نمای بسته ست ، بیشتر ازین نمیشد بازش کرد ، چشمک  شیشه آب هم که ببینی نمیشه ازت گرفتش

 

خانوم گلم لباس نازگل رو چرا پوشیدی ؟ چقدم اندازته آخه

 

نازگل که معرف حضور دوستان هست ، ایشوننزبان

 

خانوم گلم آماده شدی که بریم مهرسانا جون که تازه دنیا اومده ، ببینیم

 

عزیزم تصمیم دارین با ماشین خودتون تشریف ببرین؟ ما رو هم سوار میکنی؟

 

اینجا یه روزیه که پارک رفته بودیم اما از شانسمون هوا بارونی شد و هیوایی رفته زیر شال مامان تا خیس نشه

 

 

عاشق این عکسم ، داری واسه مامان ناز میکنی قربونت بشم

 

پسندها (2)

نظرات (6)

خالهههه نکی
15 تیر 93 14:58
وااااااااای آخ جوووون یه عالمههه عکس مامانش دستت درد نکنه روحمو شاد کردی خخخخخ فدات بشمممممم شیطونک خالهههه. عاششششقتم
مامان زهرا
پاسخ
خواهش میکنم خواهش میکنم
سارا
16 تیر 93 10:17
خدا حفظش کنه ، خیلییییییی قشنگه عکساش مثل خودش
مامان زهرا
پاسخ
مرسی سارا جون
ساجده
16 تیر 93 14:32
وای عسلممممممم مبارکه ماشالا شیطون شدی وروجک عاشق اون مخفی گاهت شدم بوسسسسس
مامان زهرا
پاسخ
مرسی عزیزممممم چیزی نمونده که یسنا خانوم شما هم ازین مخفیگاها پیدا کنه
سپیده مامان بهادر
16 تیر 93 18:44
فدات بشم هیوا جان بسیار لذت بردم خیلی بامزه و دوست داشتنی هستی عزیزم
مامان زهرا
پاسخ
سپیده جونم خیلی لطف داری
آرنیکا
10 مرداد 93 21:36
سلام دختر ناز وملوسی دارین خدا حافظ فرشتتون باشه به ما سر بزنید و خوشحال میشیم که لینکمون کنید
مامان زهرا
پاسخ
خواهش میکنم باعث افتخاره
(◡‿◡✿)نوک طلای مخمل(◡‿◡✿)
26 مرداد 93 10:59
واااااااااای عزیزم چه گل دخترنازی داری.الهییییییی....هزار ماشاالله ....ازطرف من ببوسش هیواجیگرو.مراقب خودتون باشین
مامان زهرا
پاسخ
عزیزمممم مرسی از وبلاگ شمام لذت بردم پایدار باشید